این پست رو از دانشکده می نویسم. در چند روز گذشته موفق به باز کردن وبلاگم از خونه نشدم بنابراین موقتاً به بلاگفا اسباب کشی کردم . اینم آدرس خونه جدیدم :
تجربه های زنانه
تشریف بیارین . خوشحال می شم
۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه
۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه
هذیان
شبی نیست که کابوس نبینم . از خوابیدن می ترسم . حسرت چند ساعت خواب آرام به دلم مانده . حتی نمی توانم یک مطلب را تا انتها بنویسم . پراکنده می نویسم و پاره می کنم. حوصله خودم را هم ندارم ، چعه برسد به رفقا.
ناهید می گفت زندگی در بند عمومی جریان دارد . بدی اش هم همین است . در 209 همه چیز با کلیشه هایی که از زندان در سر داری مطابقت دارد . یک طرف تویی و دوستانت و طرف دیگر هم بازجو و زندانبان . موقعیت ها مشخص است و عکس العمل درست هم. اما در بند عمومی اسیر زندانیانی . مثل این می ماند که به محله قاچاق فروش های کرمانشاه یا اهواز تبعید شده باشی. زندانبان ها مثل پلیس هایی که برای حفظ آرامش محله کاری به کار پدر خوانده ها ندارند ، از " حبس سنگین ها " حساب می برند.
همیشه فکر می کردم می توانم دوستشان داشته باشم . زندانی ها را می گویم . چرا ؟ به خاطر اینکه از حق انسانی شان دفاع کرده می کنیم . خب چه ربطی دارد ؟ احترام گذاشتن به حق حیات انسان ها یک چیز است و کنار آمدن با فرهنگ و شخصیت آدم ها یک چیز دیگر . دوستی می گفت : با اسطوره ها ی ذهنت مطابقت نداشتند ،نه ؟ واقعاً اسطوره ای در ذهنم نبود . کار خاصی هم برای هیچ کدامشان نکرده بودم. مثل همه فقط چند تا تجمع و امضا این ور و اون ور.
فکر می کردم باید مثل همه آدم ها پر از عیب و ایراد باشند و البته کمی هم مهربان . داشتم می گفتم که بدی عمومی همین است که زندگی در آن جریان دارد . این فراموش کردنش را سخت تر می کند. آدم ها و موقعیت ها هر روز هزار بار تکرار می شوند. بدتر از همه اینکه بند عمومی عجیب شبیه کوی دانشگاه بود. مخصوصاً حمام و دستشویی اش. جایی که دو سال در آن زندگی کرده بودم. هر چند دیگر ممنوع الورودم کرده اند . تازه معنای نهاد بازداشتگاهی را فهمیده ام. این شباهت وقتی پر رنگ تر شد که آرم دانشگاه تهران را روی مینی بوسی که متهمین منکراتی را به اداره ارشاد می برد ، دیدم. یعنی بعد از ظهر بچه های ما سوارش می شوند ؟ بی خود نیست که راننده ها به دخترها سیم کارت پیشنهاد می دادند . حالم از آرم دانشگاهمان بهم می خورد.
برایم خیلی سخت بود که مجبور باشم زور بشنوم . چیزی که همه عمر زیربارش نرفته بودم . بازجو و زندانبان را حداقل حق داری عصبانی کنی . کسی ملامتت نمی کند که چرا از آنها کتک خوردی . در 209 سالم ماندنت مهم است . حتی می توانی مسواک هم داشته باشی . اما اینجا فراموش می کنند که زنده ای مثل قبرستان می ماند ، سنگ قبر را می گذارند روی سینه ات و می روند. اگر کسی را داشتی برایت گل می آورد . اگر نه ، خوب مرده مرده است دیگر . حتی اگر زنده به گور شده باشد .
ببین آقای سبحانی چقدر تجربه زنانه بدست آوردم . آنها دیگر از شلاقتان نمی ترسند . وقتی حکم می دهید: شلاق آزاد ، جشن می گیرند. کیا ؟ خوب معلومه ، دختر فراری ها ، دیگه .
هنرمندان ، قضات ، دانشجو ها و فیلم برداران محترم ، همگی به گالری اوین خوش آمدید . می بینید ، ما آنقدر زنده ایم که حتی می توانیم رگمان را هم بزنیم. دیگر چه اهمیتی دارد که در غذایمان فیلتر سیگار پیدا می کنیم ؟
حتماً فکر می کنید بهتر بود این یکی را هم پاره می کردم ، نه ؟
ناهید می گفت زندگی در بند عمومی جریان دارد . بدی اش هم همین است . در 209 همه چیز با کلیشه هایی که از زندان در سر داری مطابقت دارد . یک طرف تویی و دوستانت و طرف دیگر هم بازجو و زندانبان . موقعیت ها مشخص است و عکس العمل درست هم. اما در بند عمومی اسیر زندانیانی . مثل این می ماند که به محله قاچاق فروش های کرمانشاه یا اهواز تبعید شده باشی. زندانبان ها مثل پلیس هایی که برای حفظ آرامش محله کاری به کار پدر خوانده ها ندارند ، از " حبس سنگین ها " حساب می برند.
همیشه فکر می کردم می توانم دوستشان داشته باشم . زندانی ها را می گویم . چرا ؟ به خاطر اینکه از حق انسانی شان دفاع کرده می کنیم . خب چه ربطی دارد ؟ احترام گذاشتن به حق حیات انسان ها یک چیز است و کنار آمدن با فرهنگ و شخصیت آدم ها یک چیز دیگر . دوستی می گفت : با اسطوره ها ی ذهنت مطابقت نداشتند ،نه ؟ واقعاً اسطوره ای در ذهنم نبود . کار خاصی هم برای هیچ کدامشان نکرده بودم. مثل همه فقط چند تا تجمع و امضا این ور و اون ور.
فکر می کردم باید مثل همه آدم ها پر از عیب و ایراد باشند و البته کمی هم مهربان . داشتم می گفتم که بدی عمومی همین است که زندگی در آن جریان دارد . این فراموش کردنش را سخت تر می کند. آدم ها و موقعیت ها هر روز هزار بار تکرار می شوند. بدتر از همه اینکه بند عمومی عجیب شبیه کوی دانشگاه بود. مخصوصاً حمام و دستشویی اش. جایی که دو سال در آن زندگی کرده بودم. هر چند دیگر ممنوع الورودم کرده اند . تازه معنای نهاد بازداشتگاهی را فهمیده ام. این شباهت وقتی پر رنگ تر شد که آرم دانشگاه تهران را روی مینی بوسی که متهمین منکراتی را به اداره ارشاد می برد ، دیدم. یعنی بعد از ظهر بچه های ما سوارش می شوند ؟ بی خود نیست که راننده ها به دخترها سیم کارت پیشنهاد می دادند . حالم از آرم دانشگاهمان بهم می خورد.
برایم خیلی سخت بود که مجبور باشم زور بشنوم . چیزی که همه عمر زیربارش نرفته بودم . بازجو و زندانبان را حداقل حق داری عصبانی کنی . کسی ملامتت نمی کند که چرا از آنها کتک خوردی . در 209 سالم ماندنت مهم است . حتی می توانی مسواک هم داشته باشی . اما اینجا فراموش می کنند که زنده ای مثل قبرستان می ماند ، سنگ قبر را می گذارند روی سینه ات و می روند. اگر کسی را داشتی برایت گل می آورد . اگر نه ، خوب مرده مرده است دیگر . حتی اگر زنده به گور شده باشد .
ببین آقای سبحانی چقدر تجربه زنانه بدست آوردم . آنها دیگر از شلاقتان نمی ترسند . وقتی حکم می دهید: شلاق آزاد ، جشن می گیرند. کیا ؟ خوب معلومه ، دختر فراری ها ، دیگه .
هنرمندان ، قضات ، دانشجو ها و فیلم برداران محترم ، همگی به گالری اوین خوش آمدید . می بینید ، ما آنقدر زنده ایم که حتی می توانیم رگمان را هم بزنیم. دیگر چه اهمیتی دارد که در غذایمان فیلتر سیگار پیدا می کنیم ؟
حتماً فکر می کنید بهتر بود این یکی را هم پاره می کردم ، نه ؟
۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه
از زندگی عقب می مونم
1-زندان
درسته که تو وبلاگم هنوز چیزی در مورد زندان ننوشتم ، اما یه گزارش کامل نوشتم که وقتی چاپ شد لینکش رو اینجا می ذارم و یه سری از چیزهایی رو که نتونم اونجا منتشر کنم تو وبلاگم می نویسم .فعلاً دارم سعی می کنم که هر جوری هست گزارشم رو تموم کنم و ببینم که چه قدرش رو باید به تیغ سانسور سپرد . چه می شه کرد اینجا ایرانه و ناگزیریم از خود سانسوری .
تو زندان که بودم از همه چیز یادداشت بر می داشتم و تصمیم گرفته بودم که چند تا پست دنباله دار با عنوان از دفتر خاطرات یک زندانی بنویسم . ولی چه می شه کرد از زندگی عقب موندم و برای جمع و جور کردن خودم زمان لازم دارم . من هیچ وقت نه وبلاگ نویس می شم و نه روزنامه نگار . چون نمی تونم به ضرورت های به روز بودن تن بدم. اما سعی می کنم به تدریج این دفترچه خاطرات رو منتشر کنم.
2-دانشگاه
ترم بعد برمی گردم دانشگاه . این یک ساله احساس می کردم که فارغ التحصیل شدم . به خاطر همین هم سختمه که دوباره برم سرکلاس .البته باید اعتراف کنم که دلم برای دانشجو بودن هم تنگ شده
3- ایجاد سرویس زنان در ایسنا
یه خبر خوب : ایسنا بالاخره سرویس زنان ایجاد کرد البته نه به صورت مستقل بلکه در کنار سرویس اجتماعی و ان هم فقط با یک خبرنگار یعنی یکی از خبرنگاران حقوقی که خوشبختانه فعال زنان هست رو برای این کار انتخاب کرد .
درسته که تو وبلاگم هنوز چیزی در مورد زندان ننوشتم ، اما یه گزارش کامل نوشتم که وقتی چاپ شد لینکش رو اینجا می ذارم و یه سری از چیزهایی رو که نتونم اونجا منتشر کنم تو وبلاگم می نویسم .فعلاً دارم سعی می کنم که هر جوری هست گزارشم رو تموم کنم و ببینم که چه قدرش رو باید به تیغ سانسور سپرد . چه می شه کرد اینجا ایرانه و ناگزیریم از خود سانسوری .
تو زندان که بودم از همه چیز یادداشت بر می داشتم و تصمیم گرفته بودم که چند تا پست دنباله دار با عنوان از دفتر خاطرات یک زندانی بنویسم . ولی چه می شه کرد از زندگی عقب موندم و برای جمع و جور کردن خودم زمان لازم دارم . من هیچ وقت نه وبلاگ نویس می شم و نه روزنامه نگار . چون نمی تونم به ضرورت های به روز بودن تن بدم. اما سعی می کنم به تدریج این دفترچه خاطرات رو منتشر کنم.
2-دانشگاه
ترم بعد برمی گردم دانشگاه . این یک ساله احساس می کردم که فارغ التحصیل شدم . به خاطر همین هم سختمه که دوباره برم سرکلاس .البته باید اعتراف کنم که دلم برای دانشجو بودن هم تنگ شده
3- ایجاد سرویس زنان در ایسنا
یه خبر خوب : ایسنا بالاخره سرویس زنان ایجاد کرد البته نه به صورت مستقل بلکه در کنار سرویس اجتماعی و ان هم فقط با یک خبرنگار یعنی یکی از خبرنگاران حقوقی که خوشبختانه فعال زنان هست رو برای این کار انتخاب کرد .
۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۶, یکشنبه
ابلاغ احضاريه به شيوه لاكپشتي
بالاخره امروز بعد از ظهر برگه احضاريه ام رسيد . برادرم كه برگه رو تحويل گرفته بود تعريف مي كرد كه مامور ابلاغ خنديده و گفته : امضا مي كني يا انگشت مي زني ؟ مي گفت : چه شغلي داره يارو. ما خانوادگي هميشه همين فكر رو مي كنيم كه چه شغل وقيحانه اي دارن و چه راحت بهش عادت مي كنن. زمان صدور احضاريه بيستم فروردين بود , اما15 ارديبهشت ابلاغش كرده بودند. حتي كارهاي امنيتي شون رو هم لاكپشت وار انجام مي دن.
۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه
احمدی نژاد گور خودش را کند
وقتی که تازه دولت مهروزی سر کار آمده بود, مدام پز می دادند که:« اصلاح طلبان به مردم القا می کردند که اگر احمدی نژاد بیاید آزادی های اجتماعی محدود می شود . اما دیدیم که این اتفاقات نیفتاد. » اوایل واقعاً خوشحال بودم که خب ظاهراً دولت آنقدرها هم احمق نیست که رو بازی کند. اما ظاهراً فشار نیروهای ایدئولوژیک امانش نداده است و مجبور شده که چهره واقعی خود رانشان دهد. گزارش جلسه بررسی طرح مبارزه با بدحجابی در دانشگاه صنعتی شریف را که توسط بسیج دانشجویی برگزار شد, بخوانید:
دولت کنونی نیز تا کنون در اجرای طرح مبارزه با بدحجابی کوتاهی کرده است
بالاخره امت شهید پرور رای داده و انتظار دارد .آن هم در آستانه اتنخابات مجلس هشتم که البته اصول گرایان دوست دارند با انتخابات ریاست جمهوری تجمیع شود و به تاخیر بیفتد. اما بدست آوردن دوباره رای این اقشار مذهبی به قیمت از دست دادن رای تمام خوش باورانی است که فکر می کردند احمدی نژاد نفت را بر سر سفرهایشان می آورد و کاری هم به حوزه خصوصی شان ندارد.البته عملکرد اقتصادی دولت قبلاً غیر واقعی بودن جمله اول را ثابت کرده بود و حالا هم نوبت به جمله دوم رسیده.
این طرح مبارزه با بد حجابی که هر سال اردیبهشت ماه اجرا می شود,آنقدر ها هم بد نیست . چون مانتو فروشی ها در آستانه آن مجبور می شوند, مانتوهای کوتاهشان را حراج کنند و من هم از فرصت استفاده می کنم و مانتوی کوتاه می خرم . یکی دو هفته بعد هم آب از آسیاب می افتد و کسانی که جو گیر شده اند و از فروشگاههای جلوه حجاب مانتوهای تا مچ پا خریده اند , کنف می شوند.تو این چند ساله که من رو در این طرح های ضربتی نگرفته اند, فوقش هم بگیرند. ما که دیگه صابخونه ایم و تو وزرا همه می شناسنمون.
پنج شنبه دیدم تمام مانتو فروشی های بزرگ میدان هفت تیر به طرح جلوه حجاب پیوسته اند. مانتوها آنقدرها هم بد به نظر نمی آمد . یه چرخی تو چند تا از مغازه ها زدم. جنس و حتی مدل مانتوها بد نبود. اما مسئله این بود که همه سایز بزرگ بود. کاملاً بلند و خیلی گشاد . در واقع این طرح فروش مانتوی حاملگیه. بیشتر افرادی هم که در حال خرید بودند, خانم های چادری بوند. تک و توک مانتویی هایی هم بودند که برای فروشنده توضیح می دادند مانتوی ساده برای اداره یا دانشگاه می خواهند و بعضی از دختران جوان هم به شوهر یا دوست پسرشان می گفتند : با این دیگه نمی گیرنم , مگه نه؟ به پسر جوانی که فروشنده بود , گفتم : دیگه مانتو کوتاه ندارین , نه؟ گفت چرا یه دونه هست و یه مانتوی سرمه ای گشاد رو نشونم داد. گفتم : فقط همینه ؟ و گفت:خب یه مانتوی بلند انتخاب کنین میدم براتون کوتاه کنن . گفتم اون جوری مدلش به هم می ریزه . گفت : آخه با مانتو کوتاه که می گیرنتون .
این روزا با دیدن بیشتر بچه ها تعجب می کنم . یکی مانتوی خواهر یا مادرش رو پوشیده . اون یکی هم مانتوی ده سال پیشش رو . یکی از بچه هایی هم که تازه آزاد شده می گه دوستش این مانتو رو بهش داده و گفته حوصله ندارم برای حجاب هم بیام درت بیارم. بابا می گه : شماها که امضا جمع می کنین, مواظب لباس پوشیدنتون باشین . یه وقت نگیرنتون.ولی من فکر می کنم نباید به این بازی تن بدیم.امن که حتی حاضر نشدم در دانشگاه هم مقنعه سرم کنم , همون لباس های همیشگی ام رو می پوشم . یکی از دلایل دو ترم تعلیقم هم همین سر کردن روسری بود که مصداق عدم رعایت پوشش اسلامی تلقی شده بود.شاید آدم مجبور باشد برای یک بار وارد شدن به یک اداره یا دانشگاه محجبه شود, ولی نمی شه همیشه این محدودیت رو بپذیرفت .
این عکس یکی از عکس های تجمع بسیجی ها مقابل دانشگاه تهران در اعتراض به توهین یکی از اساتید به یک دانشجوی محجبهاست که سعی داشتم اینجا آپلودش کنم ولی نمی دونم چرا می ره اول نوشته . به هر حال.خوش به حالشون نه تنها کتک نمی خورن که حتی مسئولین هم در جمعشون حاضر می شن و استاد رو اخراج می کنن و قول پی گیری قضایی هم می دن.از همه جالب تر این که مدیرکل دفتر ریاست دانشگاه تهران به خبرگزاری مهر گفته :« این استاد که بیش از 75 سال سن دارد، متاسفانه! از نظر تخصص هم فردی مطرح است و از وی از سالهای گذشته - سالهای قبل از 84 - در دانشگاه استفاده می شده است. » ظاهراً آقایان هم متوجه شده اند که متخصصین میانه خوبی با آنها ندارند.
مدیرکل امور فرهنگی وزارت علوم در این باره گفته:« فرهنگ مطلوب هیچگاه اجازه نمی دهد که فرد وارد حوزه خصوصی افراد شود.» من که نمی فهمم فرهنگ مطلوب چیه ولی باید چیز خوبی باشه . چون ظاهراً معنی اش اینه که نباید در قالب طرح ضربتی مبارزه با بد حجابی با ما برخورد کنند. ولی معمولاً معنی اش فقط محدود به محجبه هاست .
من خودم بارها در همین دانشگاه تهران شاهد بوده ام که اساتید گروه معارف به دانشجویانی که در ادبیات آنها بد حجاب تلقی می شوند, یا دانشجویانی که از نظر آقایان هم پوزیتیویست اند , هم کمونیست و هم پلورالیست! ( ظاهراً هر چه که ایسم داشته باشد فحش است و هیچ ضرورتی ندارد که این ایسم ها با هم تناسب مفهمومی داشته باشند), یا حتی دانشجویان اقلیت دینی توهین کرده اند و نه تنها دانشجو جرات نکرده که اعتراض کند بلکه یا آخر ترم استاد او را انداخته و یا مجبور شده پیش دستی کند و خودش درس را حذف کند.
مشکل ما اینه که گاه گاه پیوند دردناک وجودمان را با آبهای راکد و حفره های خالی از یاد می بریم و ابلهانه می پنداریم که حق زیستن داریم.
۱۳۸۶ فروردین ۱۷, جمعه
سیزده بدر کمپینی :بازداشتی های داوطلب!
خودکار سبز ناهید توی کیف من است و ناهید جایی آخر دنیاست .
ناهید را چند ماهی بیشتر نیست که می شناسم . در جلسات حلقه مطالعات زنان انجمن جامعه شناسی می دیدمش و بیشتر از آن در کمپن . دوستش داشتم با لباس های خاصش و لغات فرانسه ای که ناخوداگاه میان کلامش می آمد. وقتی چهارشنبه صبح من و او برای جمع آوری امضای گروهی سیزده بدر راه افتادیم , خوشحال بودم که می توانیم بحث های جامعه شناسانه مان را دونفری پیش ببریم و معنای فارسی اصطلاحات فرانسوی اش را به یادش بیاورم. ما با هم عصبانی شدیم , با هم به وجد آمدیم , با هم غرغر کردیم , کلی امضا جمع کردیم و دست آخر ظهر , وقتی دیگر کاملاً خسته شده بودیم و غیر از غذا به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم , پارک لاله را به طرف بلوار کشاورز پایین رفتیم تا چیزی برای خوردن پیدا کنیم .اما با دیدن چند نفر از بچه های کمپین که کنار استخر نشسته بودند, توقف کردیم. سارا ایمانیان می گفت که شوهرش و محبوبه حسین زاده و سوسن طهماسبی را بازداشت کرده اند . هیچ چاره ای نداشتیم جز اینکه هر چه زودتر به بقیه هم خبر دهیم و پارک را ترک کنیم . اما قبل از اینکه فرصت کنیم , برادران سر رسیدند. انتظامات لباس شخصی پارک دوره مان کرده بود و امضا ها را می خواست . آنها حتی نمی دانستند که ما چرا امضا جمع می کنیم . فقط به آنها گفته شده بود که گروهی برای امضا جمع کردن می آیند این جا و شما آنها را بازداشت کنید . آنها هم که دو نفر از بچه ها را در حال جمع کردن امضا دیده بودند و تعقیبشان کرده بودند, با بیسیم شان به نیروی انتظامی اطلاع دادند که دو نفر را دستگیر کرده اند و سعی کردند دو نفری را که در حال جمع کردن امضا دیده بودند , با خود ببرند .
سارا که مرتب می پرسید که شوهرش را کجا برده اند, بلند شد و گفت :«چون شوهرم رو بردین ,منم می یام !» آنها هم خیلی خونسرد گفتند:«خوب یه نفر دیگه هم بیاد .» انگار فقط برایشان مهم بود که دو نفر را ببرند, چون اطلاع داده بودند که دو نفر را دستگیر کرده اند .
ناهید هم شاکی بود که:« چرا هر بار بازجو هاتون به ما می گن با کمپین مشکلی ندارین اما دوباره ما را بازداشت می کنین ؟ مگه با شما هماهنگ نمی کنن ؟ من هم میام می خوام صحبت کنم ! آخه این چه وضعیه ؟»
بالاخره سارا رفت ببیند که شوهرش را کجا برده اند و ناهید هم رفت تا با آنها صحبت کند ! بازداشتی ها داوطلب شده بودند !
ما هم رفتیم پارک ساعی و به امضا جمع کردن ادامه دادیم . بدون ناهید و بقیه بچه ها . اما با خودکار سبزش . امضا های مردم تاییدی بود بر جمله ای که ناهید از صبح بارها تکرار کرده بود : فرهنگ جامعه ما جلوتر از قانون ماست .
خوشبختانه سارا و همسرش فردا آزاد شدند , سوسن را هم که اصلاً نگرفته بودند . سعیده امینی را گرفته بودند که او هم با سارا و همسرش آزاد شد. اما ناهید و محبوبه رفتند جایی که آخر دنیاست .
به بازداشت پاییزم فکر می کنم و همسلولی هایی که غم هایشان را در آغوشم گریسته بودند و آغوش محبوبه که همیشه برای گریستن باز بود . محبوبه که فردای آزادی ام در کارگاه آموزش نرم افزار اسپیپ کنشگران به عنوان روزنامه نگار به ما درس می داد , همه تلاشش را کرد تا بعد از ظهر که از کنشگران بیرون می روم تمام درد هایم را در آغوش پر مهرش گریسته باشم و تمام حرف هایم را برای او _برای او که می فهمید _گفته باشم . حالا کنشگران پلمپ شده و محبوبه حتماً دارد گریه می کند برای زنانی که تمام غم دنیا در نگاهشان است , هیچ پناهی ندارند و با او سر سفره نشسته اند یا کنارش خوابیده اند. برای زنانی که زندگی اش را وقف آنها کرده و من همچنان خودکار سبز ناهید را به سمت زنان و مردانی دراز می کنم که روی چمن های پارک کنارم نشسته اند و می خواهند به تبعیض جنسی بگویند : نه .
۱۳۸۶ فروردین ۶, دوشنبه
راز فصل ها
این هم هفت حق جنبش زنان . باید اعتراف کنم که هیچ وقت هفت سین رو دوست نداشتم.
شاید برای در مورد عید نوشتن دیر باشه ، ولی بوش تازه بهم خورده. می گفتم نمی دونم این سال چی اش نو شده و اینکه شاید حرف لحظه ها رو بفهمم ولی اصلاً راز فصل ها رو نمی دونم . دوستی در جوابم گفت : پنج اش شده شش . مگه نمی دونی و دیدم راست می گه . واقعاً یه سال جدید اومده و سال قبل با تمام تلخی ها و شیرینی هاش تموم شده و من به اندازه یه قرن قد کشیدم . هرچند که هنوز بچه ها تو وبلاگاشون من رو نماد کم سن و سالی در نظر بگیرن .
نمی دونم شاید حق دارن .
تازه اومدن بهار رو حس کردم و سرشار از شور زندگی شدم.
بازجو کارشناس نیست
این اولین پست 22 سالگیمه و همین طور اولین پست سال 86.دوستام بهم گفتن که منتظر جلد دوم بینوایان اند ( آخه به خاطرات بازداشت قبلی ام می گن جلد اول بینوایان) اما این بازداشت با اون قبلی کلی فرق داره . همه در موردش نوشتن . ما 33 نفر آدم بودیم و من هر چیزی که بخوام بنویسم به نوعی به اون ها هم مربوط می شه . دفعه قبل از آدم هایی نوشته بودم که کسی نمی شناختشون و خودشون از خودشون نمی گفتن . از زبون اون ها و درباره اون ها نوشتن آسون بود . ولی این بار فقط باید درباره خودم بنویسم ، چون نمی دونم چی رو مجازم درباره دیگران بگم .
بدی حالم رو بعد از بازداشت پاییز به همسلولی هام که تو بغلم گریه کرده بودن و از دردهاشون گفته بودن ،نسبت می دادم . به این که نمی تونم کاری براشون بکنم و فکر می کردم اگر بتونم یکی شون رو پیدا کنم و کمکش کنم دیگه کابوس نمی بینم. حتی زده بود به سرم که مددکار اجتماعی بشم . اما این بار دیگه نمی تونم خودم رو گول بزنم . اون لحظه ای که به نوری که از لای میله ها روی دیوار سلول افتاده خیره می شی و حس می کنی که زندانی هستی تمام صدا ها و بوها و حسهایی که آدم ها تو محیط جا گذاشتن رو در یک ثانیه کشف می کنی . این خودش برای دیدن کابوس ها کافیه. دوستی می گفت تو رفتی اوین ، چون ناخودآگاهت می خواست که اوین رو تجربه کنه . راست می گه ، دوستام خیلی برام از اوین گفته بودن و ناخودآگاه سرکش من می خواست این فضا رو کشف کنه و خوب این هم یه تجربه بود یه تجربه زیست شده از نوع زنانه.
تو این پست می خوام فقط چند تا نما بدم از تجربه ای که هر کدوممون از یه زاویه دیدمش .
1- شنبه بعد از ظهر
برای هفته منتهی به 8 مارس کلی برنامه داشتم . یک شنبه بعداز ظهربرنامه کمیسیون زنان تو دانشکده مدیریت بود . چهارشنبه باید سمینار حق نقد قوانین رو برگزار می کردم . خبرتجمع پنج شنبه رو هم که شنیدم بال درآوردم . از وقتی که اومده بودم دانشگاه ، دیگه تولد نمی گرفتم . جشن تولد من همون شرکت در تجمع بود. فکر می کردم امسال دیگه مجبورم تولد بگیرم . اما خوشبختانه تجمع سر جاش بود. تو چت دوستی گفت :یه شنبه میای دیگه ؟ و تعریف کرد که برنامه چیه . یاد شیرینی لحظه ای افتادم که دستبند به دست از پلیس امنیت ملی با ماشین بیرون می آوردنم . پروین و خواهرم برای یک لحظه برگشتن و به من نگاه کردن . خواهرم بهت زده بود و پروین دست تکان داد. برایش با دستم بوس فرستادم . اون هم همین طور . لحظه ای که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه . لازمه اخلاق خواهرانه و مادرانه فمنیستی ما اینه که هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاریم . ما یه جنبش بی سریم و همون طور که همه با هم تصمیم می گیریم ، مسئولیت ها رو هم، همه با هم می پذیریم. به سردبیرمون گفتم : من فردا مرخصی می خوام.
2- پیاده روی دادگاه انقلاب
یک شبنه صبح که رفتم جلوی دادگاه انقلاب اصلاً به بازداشت شدن فکر نمی کردم . برخلاف بچه هایی که مسواک هاشون رو هم آورده بودن ، من داشتم تلفنی کارهای مراسم بعد از ظهر رو مرتب می کردم. یکی از بچه های دانشگاه می گفت تجمع به درد این می خوره که آدم دوسستاش رو ببینه و خوب بچه ها همه بودن .سعی کردم عکس بگیرم اما دوربین ها رو می گرفتن . بنابراین وقتی تو پیاده رو نشسته بودیم ، یواشکی این عکس رو گرفتم :
که البته چیز خاصی توش معلوم نیست به جز اینکه ما مثل بچه آدم نشسته بودیم و کاری نمی کردیم.
اول تو خیابون ایستاده بودیم .پلاکاردهامون رو پاره کردن و گفتند سد معبر نکنین. رفتیم تو پیاده رو نشستیم. یه افسر خیلی بد اخلاق و بد دهن به اسم بهرام ابراهیم نژاد مدام می گفت اینا کتک می خوان و داد می زد: اون چماق رو بردار بیار ! یکی دیگه می پرسید چرا اینجا نشستین ؟یکی از بچه ها جواب داد :منتظر خواهرهامون هستیم
-همه تون با هم خواهرین ؟
گفتم : تعدد زوجات بوده!
چند تا از بچه ها که از ما جدا افتاده بودن اون دورو ورا می گشتن اما نمی تونستن به ما ملحق بشن . پسرها رو هم که از همون اول با کتک دک کرده بودن. پلیس های زن خیلی کم بودند . در حالیکه دادگاه انقلاب دیوار به دیوار واحد خواهران دانشکده پلیسه . این مسئله به من آرامش می داد. لابد نمی خوان دستگیرمون کنن. بچه ها از پنجره دادگاه انقلاب برامون دست تکون می دادن . قاضی دیر اومده بود و دادستان هم هنوز نیامده بود.
یک مرتبه ون و مینی بوس رو آوردن و با کتک سوارمون کردن . 18 نفر رو کردن تو یه ون. ما دستهای همدیگه رو گرفته بودیم و شروع کرده بودیم به خوندن سرود 8 مارس(ای زن ای حضور زندگی ...). من اولین نفری بودم که سوار مینی بوس شدم.در حالیکه از درد نمی تونستم روی پا وایسم خودم رو انداختم روی صندلی . ناگهان صدای فریاد ناهید جعفری من رو به خودم آورد. ناهید رو پرت کرده بودن تو مینی بوس ، دندونش خورده بود به پله و از دهنش خون می اومد. صورتش باد کرده بود. بچه ها رو هل می دادن داخل. سمیه کنارم نشست و نیلوفر پشت سرم . پروین ، نوشین ، سوسن ، شهلا و شادی و.. که دیده بودن دارن ما رو می گیرن از راه رسیدن و اون ها رو هم سوار اتوبوس کردن . شهلا می گفت این وکیلمه و شادی هم پروانه وکالتش رو نشون می داد . اما ابراهیم نژاد داد می زد: وکیلی که قانون شکنی می کنه همون بهتر که بازداشت بشه و شادی رو هل داد داخل مینی بوس. تمام این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد.
3- تور گردشگری وزرا
عقب مینی بوس پر بود از وسایل پلیس ضد شورش بود : کلاه ، سپر، باتوم و.. . تو مینی بوس دوتا پلیس زن جوون و سه چهار تا هم پلیس مرد بودند. دخترها از پلیس امنیت ملی بودند . من اون ها رو به یاد می آوردم و اونها هم حسابی تحویلم گرفتند . بچه ها هم که متوجه آشنایی قبلی ما شده بودند . ازمن می خواستند که به عنوان راهنمای تور براشون توضیح بدم .تو مینی بوس جا نبود پلیس ها سرپا ایستاده بودند و با هر ترمزی روی ما می افتادند . خودمون هم هر طوری که بود سه چهارتایی تو صندلی ها چپیده بودیم. بردنمون پلیس امنیت ملی تو عشرت آباد . حضور ق (بازجوی قبلی ام رو ) رو احساس می کردم و باید اعتراف کنم که آرزو می کردم سرو کارمون به اون نیفته . فکر می کردیم شاید می خوان همون جا آزادمون کنند . بزرگترین مشکل ما تا لحظه آزادی این بود که هیچ چیز رو به ما نمی گفتند و اگر هم احیاناً می گفتند ، دروغ می گفتند . راه افتادیم و کم کم فهمیدیم که دارن می برنمون وزرا. به بچه های از هوای خوب وزرا و صدای کلاغ ها گفتم .تمام مدت موبایل ها دستمون بود و به هر کس که به ذهنمون می رسید ،زنگ می زدیم. وقتی ماشین در حیاط وزرا پارک کرد، یکی از دوستانی که همیشه از شانس خوبش موقع دستگیری بچه ها یادشون می کنه زنگ زد . صدا نمی اومد و اون هم ول کن نبود پشت سر هم تماس می گرفت . کارت حافظه دوربینم رو درآوردم و گذاشتم توی جیبم. بالاخره پیادمون کردن و همه گوشی ها رو هم گرفتن و خاموش کردن . باورمون نمی شد که این همه آدم از ونی به اون کوچیکی پیاده می شدند. بیچاره ها پاهاشون درد می کرد و می لنگیدند.
وارد بازداشتگاهها شدیم . وقتی از پله ها پایین می رفتیم ، واقعاً احساس می کردم که دلم برای این جا تنگ شده . وای نه شیفت نگهبان های بداخلاق بود. شروع کردند به رجز خونی اما چند دقیقه بعد حسابی با هامون رفیق شدند. چند نفر چند نفر وسایلمون رو تحویل گرفتند ، گشتنمون و بردنمون تو سلول ها . خانمی که من رو می گشت کارت حافظه دوربین رو پیدا کرد و گفت این چیه ؟ گفتم مال دوربینمه . پسم داد. باورم نمی شد. لابد فکر می کرد باطریی چیزیه . دوتا دوتا بردنمون بالا برای بازجویی . تو اتاق کوچک بازجویی، دو تا بازجو نشسته بودند . اما برای متهم یک صندلی بیشتر وجود نداشت که نیلوفر روش نشسته بود. بازجو برگه بازجویی رو هل داد جلوم و گفت بنویس . گفتم ایستاده نمی تونم بنویسم صندلی بیارید تا بنوبسم و از این کل کل ها . گفت : خب نمی نویسی ویه برگه در آورد و نوشت که من از جواب دادن خودداری کردم و گفت برو . گفتم نمی رم چون شما دورغ نوشتین . بالاخره چهار زانو نشستم زمین و نوشتم .
وقتی به سلول هامون برگشتیم ،نیم ساعتی بیشتر معطل نشدیم . غذا رو آوردند ، توی راهرو پتو انداختیم و با هر وضعی بود توی لیوان و بشقاب های سه نفره قیمه رو خوردیم . فرستادنمون تو سلول ها. جا نبود پاهامون رو هم دراز کنیم. یه چرت که زدیم . ساندویج ها از راه رسید. می گفتن سرهنگ فرستاده اما ما اخبار موثق داشتیم که این ها رو خانواده هامون که جلوی درند ، فرستادند. اخبار متناقضی از زد و خورد تا مذاکره به گوش می رسید . بچه ها می گفتن همه اعتصاب غذا می کنن ، ما دوتا دوتا نهار می خوریم. یک ساعت بعد بساط چایی به راه بود و ما باز تو راهرو پلاس .وزرا رو گذاشتیم رو سرمون . برای 8 مارس جلسه رسمی گذاشته بودیم . رو هم ولو شده بودیم و درد دل می کردیم. با موبایلی که بچه ها آورده بودن یواشکی حرف می زدیم .با نگهبان ها درباره کمپین صحبت می کردیم. واقعاً اومده بودیم تور وزرا.
4- با کاروان اوین
برگشتیم به سلول ها .چند ساعت بعد که در دوباره باز شد، گفتن دارن آزادمون می کنن. وسایل رو تحویل گرفتیم و هر جوری بود دوطبقه سوار دو تا ون شدیم. وقتی در وزرا باز شد و ماشین ها خارج شدند، فریاد شادی خانواده هامون بلند شد. چند تا بنز اسکورتمون می کردن . چه قدر مهم شده بودیم. با هر بار دور زدن ون ، سعی می کردیم بفهمد که ما را به کدام دادسرا می برند . یعنی دادسرای جدید التاسیسی هست که ما از وجود آن بی خبریم ؟ هیچ شکی باقی نمانده بود .این کاروان به سوی اوین می رفت . دیگر ملاحظه هیچ چیزی رو نمی کردیم. بلند بلند سرود می خواندیم و پشت چراغ قرمز به مردم متعجب خیابان و به اسکورت های پلیس زل می زدیم.
ون جلوی 209 ترمز کرد. در سفید بزرگ و آهنی 209 باز شد و دعوای چشم بند ها هم شروع شد. در راهروی دراز ورودی 209 به ردیف ایستاده بودیم و از آنجایی که رو به دیوار نمی ایستادیم ، اجازه پیدا کردیم که روی زمین و پشت به دیوار بنشینیم.209 را هم در حضور حداد روی سرمان گذاشتیم . یکی می گفت دستشویی دارم و یکی دیگر هم گرسنه بود. نان و پنیر 209 را خوردیم . عکس هم گرفتیم . البته عکاس ناشی بود و بعداً مجبور شد بعضی از عکس ها را دوباره بگیرد. از پله ها بالا رفتیم و روانه سلول ها شدیم . سرم سنگین بود و گیج می رفت . نمی توانستم با چشم بند راه بروم. مرا در سلول پروین ،سارا و زارا گشتند و بعد به سلول کناری که نوشین ، مریم میرزا و جلوه در آن نشسته بودند، بردند.شماره روی سلول رو خواندم : 22 . در سلول سمت راستی هم که اولین سلول راهروی دوم بود،شادی ، محبوبه عباسقلی زاده وسوسن و نسرین بودند.
5- بازجو کارشناس نیست، بازجویی شب مجاز نیست
چند دقیقه بعد مرا به بازجویی بردند. از سلول ما تا اتاق بازجو چند قدم راه بیشتر نبود. زن مسن بازجو گفت: رو به دیوار بشین . گفتم طبق قانون حقوق شهروندی نشاندن متهم رو به دیوار غیر قانونیه . فوراً گفت خیلی خب پس رو به دیوار نمی نشینی . پاشو بیا و مرا به پاسیو راهرو سوم برد . درست مثل همان پاسیویی بود که ما روزهای بعد لباس هایمان را در آن پهن کردیم و به مثلاً هواخوری رفتیم. البته دو تا صندلی دسته دار هم در آن گذاشته بودند. نیلوفر را دیدم که روی صندلی نشسته بود . بازجوی مسن مرا به بازجوی جوان تحویل داد و در حالی که نیلوفر را تحویل می گرفت، گفت این تا صبح همین جا می مونه . پاسیو خیلی سرد بود.
سفر رشت خوش گذشت ؟
آره جاتون خالی رفته بودم پیش خواهرم .
فکر می کرد خیلی هنر می کنه خوب گزارش سفر رشت رو که خودم تو سایت نوشته بودم.یک برگه تک نویسی گذاشت جلوم و گفت مشخصاتت را بنویس به محض اینکه اسمم را نوشتم چشمم به تیتر برگه افتاد . اینکه برگه تک نویسیه.
حرفه ای هستیا. قبلاً اوین بودی یا بهت گفتن ؟
احتیاج به هوش فوق العاده ای نداره که. بالاش نوشته تک نویسی و اینکه من فلانی هرچی در مورد فلان کس می دونم می نوسیم .
حالا مگه چه اشکالی داره نمی خوای تک نویسی بنویسی؟
نه چرا باید بنویسم
از بین اینایی که این جان کیا رو می شناسی؟
همه رو
مثلاً در مورد همین نیلوفر گلکار نمی خوای بنویسی؟
من تنها چیزی که در مورد نیلوفر می تونم بنویسم اینه که دانشجوی دانشکده مدیریت دانشگاه تهرانه
گفت : خیلی خوب و برگه رو با برگه بازجویی عوض کرد. بازجویی درباره تجمع هایی بود که توش شرکت داشتم ، بیانیه هایی که امضاشون کرده بودم و تشکل هایی که توشون عضویت دارم یا باهاشون همکاری دارم . هم سئوال و هم جواب رو هر دو خودم باید می نوشتم . سئوال با قرمز ، جواب با آبی . سئوال :کدوم بیاینه ها رو امضا کردی ؟
جواب :بیانیه خاصی رو امضا نکردم.
سئوال:پس چرا امضات پای بیانیه تجمع جلوی دادگاه انقلاب هست ؟
گفتم : نمی دونستم بچه ها اسمم رو نوشتن
گفت :خب بنویس که بدون اطلاع من امضام رو گذاشتن
نوشتم : بدون اطلاع من امضایم را گذاشته اند . از دوستانم متشکرم چون اگر ازخودم سئوال می کردند ، حتماً خودم امضا می کردم.
بازجوم که دید من از سرما می لرزم از در محبت در اومد و گفت: سردته هان و رفت و یک هویج ببخشید یک پتو آورد.
بعد از مدتی گفتم :شما هنوز به من تفهیم اتهام نکردین
تفهیم اتهام نشدی
نه
خب اتهامت شرکت در تجمع غیر قانونیه
شما باید کتباً مورد اتهامی رو با مصداقش به من ابلاغ کنین
این بحث آنقدر ادامه پیدا کرد تا بازجوم رفت بزرگترش رو آورد. مرد میان سالی که جلوم ایستاد و با یادآوری تعلیقم از دانشگاه کلی نصیحتم کرد اما دست آخر گفت : خب راست می گه دیگه باید تفهیم اتهام بشه.
او رفت و بازجویی ادامه پیدا کرد.
سئوال : در تجمع های 22 خرداد 84 و 85 شرکت داشتی ؟
جواب : در تجمع 22 خرداد 85 شرکت داشتم اما متاسفانه در تجمع خرداد 84 به علت بیماری شرکت نکردم
در انتهای بازجویی بازجو که دیگر کاملاً عصبانی بود . گفت چرا همکاری نمی کنی
من که علی رغم اینکه به من تفهیم اتهام نکردین به تمام سئوالاتتون جواب دادم.
آره ولی خودت رو به نفهمی می زنی . من مطمئنم که تو منظور من رو متوجه می شی و از قصد این طوری جواب می دی
دعوا بالا گرفت.بازجوم شروع کرد به منت گذاشتن که تا این وقت شب وایساده اینجا که کار من راه بیفته !
شما وایسادین اینجا که اضافه کاری بگیرین . تازه من خیلی خوشحال می شدم اگه می تونستم ساعت یک و نیم نصفه شب بخوابم . اصلاً باز جویی، شب غیر قانونیه.
شما جوری حرف می زنین انگار ما با هم دشمنیم .
خب شما ما رو دستگیر کردین نصف شب تو این هوای سرد من رو با چشم بند نشوندین رو به دیوار دارین ازم بازجویی می کنین. اصلاً چرا من باید چشم بند بزنم طبق قانون حقوق شهروندی چشم بند غیر قانونیه .
چون شغل ما امنیتیه ما باید فکر امنیت جانی خودمون هم باشیم .
چیه مثلاً ما می یام شما رو ترور می کنیم ؟
دوستای شما قبلاً کارهایی کردن که باعث شده ما مجبور بشیم
بالاخره دعوامون رو تموم کردیم. بازجوم برام ابراز تاسف کرد .
بردنم بهداری برای پرسیدن سوابق بیماری و بعد که من به سلولم برگشتم، از بچه ها پرسیدم : این بیانیه چی بوده؟
6-ایمیل بزن !
سلول خیلی با حالی داشتیم . آسیه امینی هم پیش ما بود که البته جایش را عوض کردن و ژیلا بنی یعقوب و بعد مینو مرتاضی و رضوان مقدم را پیشمان آوردند. تمام مدت شعر می خواندیم و شعار می ساختیم مثلاً شعار بازجو کارشناس نیست رو از لج نگهبان هایی ساختم که مدام به بچه ها می گفتن کارشناستون باید اجازه بده و وقتی بچه ها پرسیده بودند که این ها کارشناس چین ؟ گفته بودن خب کارشناس بازجویی. آنقدر برای برقراری ارتباط با مشت به دیوار سلول های کناری کوبیده بودیم که دستمان درد گرفته بود . مدام صدای در زدن بچه ها بلند بود. یکی می خواست دستشویی برود . یکی حمام . یکی تلفن می خواست و دیگری می گفت چرا با گذشت بیش از 24 ساعت هنوز به ما تفهیم اتهام نشده. نگهبانان از ته راهرو داد می زدند : در نزن و ما می گفتیم : راست می گه ایمیل بزن. SMS بزن . منdelivery ندارم SMS ام رسید؟
بازجو یی که از دست بچه ها کلافه شده بود ، گفته بود: خودم اصل 27 قانون اساسی رو بلدم! یه چیز دیگه بگو.
دوشنبه شب باز هم بازجویی داشتم این بار بازجو مرد بود و پشت سرم نایستاده بود . بلکه سمت چپم نشسته بود. کم کم – البته با کسب اجازه و به شرط اینکه چشم بند را خیلی بالا نبرم -صندلی ام را سمتش چرخاندم و روبرویش نشستم . گفت که به نظر بازجویی قبلی من همکاری نمی کنم . البته خودش هم این نظر را تایید می کرد. تازه سابقه بازداشتم را درآورده بودند. البته خیلی زحمت کشیده بودند ، چون سابقه بعضی بچه ها در خود اوین را هم پیدا نکرده بودند. اختلاف افکنی ، نصیحت ،تهدیدو.. خوشبختانه زود برگشتم سلول .
حالم بد بود .سرگیجه داشتم . به جای دکتر بردنم تفهیم اتهام . گفتم حالم بده و بالاخره رفتم بهداری .دستیار دکتر فشارم را گرفت و گفت که خودم را لوس می کنم . دعوا راه انداختم . رئیس بند گفت : حالت خوبه و مسئولیتش هم با دکتره . گفتم : «مسئولیت همه کس هایی که اینجا مردن هم با دکتر بود دیگه!» ای سوختن .و بعد تفهیم اتهام پیش نماینده دادگاه انقلاب در اوین و کل کل . می گفتن من به کس خاصی اشاره کردم و بهشون توهین کردم. وثیقه 50 میلیونی برامون صادر کرده بودند.ما هم گفتیم که از این پول ها نداریم .
زندانی های سلول عقبی مان القاعده ای بودند. ما اول فکر می کردیم کرد سنی اند که روزی پنج بار اذان می گویند و ما را از خواب بیدار می کنند و فارسی هم بلد نیستند. اما مینو مرتاضی به ما گفت که اینها عربی حرف می زنند نه کردی! برای بیچاره ها روضه گذاشته بودند. اما روضه فارسی بود!
سه شنبه فکر کردیم باید کاری بکنیم و به این بازداشت غیرقانونی اعتراض کنیم . مطمئن بودیم بیرون کولاک می کنند . ما هم باید اعتصاب غذا کنیم . اما باید این مسئله را به نحوی به گوش خانواده هایمان می رساندیم. پس شروع کردیم به شعار دادن و در خواست تلفن . طرف های ظهر همه توانستند تلفن بزنند و علی رغم تمام برنامه هایی که برای گفتن قضیه پشت تلفن چیده بودیم ، همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و ما اعتصاب غذا را شروع کردیم. بعضی از بچه ها رو برده بودن و دیگه به بند برنگردونده بودند. ما باور نمی کردیم که آزاد شده باشند . البته هیچ توضیحی هم به ما نمی دادند.
7-از سوئیت های زندان تا آزادی
غروب بیشترمون رو بردنمون یه بند دیگه جایی که ظاهراً سلول های انفرادی بند عمومی بود. چند تا از بچه ها را هم به بند عمومی برده بودن و چند تایی رو هم در 209 نگه داشته بودند. نگهبان ها سر از پا نمی شناختند . بیچاره ها می گفتند نذر کردن ما زودتر بریم. سوئیت هایی که آقای شاهرودی بهشون افتخار می کردند رو هم دیدیم و تمام مدت از سرما لرزیدیم. همون شب دم راهروی بند قرار کفالتمون رو دادند ، امضا کردیم. با دو تا ms ای و یه نفر که از سر درد تشنج کرده بود، مونده بودیم بدون دکتر و مامورها هم هیچ توجهی به داد و فریاد هامون نمی کردن. تا ظهر چهارشنبه، یعنی 24 ساعت بعد از شروع اعتصاب غذا اصلاً به روی خودشون نیاوردند که ما اعتصاب کردیم. بعد از ظهر در سلول باز شد و به من گفتند که با وسایلم بیام بیرون. فکر کردم می خوان ببرنم جای دیگه .تازه بحثم با الناز گل انداخته بود. ولی می خواستند آزادمان کنند . کاغذ بازی و انگشت نگاری و از این جور حرف ها . فکر می کردیم چه جوری باید بریم خونه . اما همه پشت در اوین صف کشیده بودند و منتظر بودند تا ما رو با خودشون به مراسم تندیس ببرند. تمام شده بود. ما دیگر آزاد شده بودیم.
ما اسطوره اوین را شکسته بودیم . اسطوره بعضی برادران نه چندان گمنام . هزینه برخورد با فعالین زن بالاست . چون ما فکر نمی کنیم بابا احضار که چیزی نیست مرد باید زندان رفته باشه .بازداشت زیر یک هفته که اصلاً حساب نیست .خوب تو تجمعه قراره آدم کتک بخوره دیگه . از جمهوری اسلامی که آدم به خودش شکایت نمی بره .آخه آدم عاقل که نمی ره جلوی دادگاه انقلاب تجمع بکنه و...
بدی حالم رو بعد از بازداشت پاییز به همسلولی هام که تو بغلم گریه کرده بودن و از دردهاشون گفته بودن ،نسبت می دادم . به این که نمی تونم کاری براشون بکنم و فکر می کردم اگر بتونم یکی شون رو پیدا کنم و کمکش کنم دیگه کابوس نمی بینم. حتی زده بود به سرم که مددکار اجتماعی بشم . اما این بار دیگه نمی تونم خودم رو گول بزنم . اون لحظه ای که به نوری که از لای میله ها روی دیوار سلول افتاده خیره می شی و حس می کنی که زندانی هستی تمام صدا ها و بوها و حسهایی که آدم ها تو محیط جا گذاشتن رو در یک ثانیه کشف می کنی . این خودش برای دیدن کابوس ها کافیه. دوستی می گفت تو رفتی اوین ، چون ناخودآگاهت می خواست که اوین رو تجربه کنه . راست می گه ، دوستام خیلی برام از اوین گفته بودن و ناخودآگاه سرکش من می خواست این فضا رو کشف کنه و خوب این هم یه تجربه بود یه تجربه زیست شده از نوع زنانه.
تو این پست می خوام فقط چند تا نما بدم از تجربه ای که هر کدوممون از یه زاویه دیدمش .
1- شنبه بعد از ظهر
برای هفته منتهی به 8 مارس کلی برنامه داشتم . یک شنبه بعداز ظهربرنامه کمیسیون زنان تو دانشکده مدیریت بود . چهارشنبه باید سمینار حق نقد قوانین رو برگزار می کردم . خبرتجمع پنج شنبه رو هم که شنیدم بال درآوردم . از وقتی که اومده بودم دانشگاه ، دیگه تولد نمی گرفتم . جشن تولد من همون شرکت در تجمع بود. فکر می کردم امسال دیگه مجبورم تولد بگیرم . اما خوشبختانه تجمع سر جاش بود. تو چت دوستی گفت :یه شنبه میای دیگه ؟ و تعریف کرد که برنامه چیه . یاد شیرینی لحظه ای افتادم که دستبند به دست از پلیس امنیت ملی با ماشین بیرون می آوردنم . پروین و خواهرم برای یک لحظه برگشتن و به من نگاه کردن . خواهرم بهت زده بود و پروین دست تکان داد. برایش با دستم بوس فرستادم . اون هم همین طور . لحظه ای که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه . لازمه اخلاق خواهرانه و مادرانه فمنیستی ما اینه که هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاریم . ما یه جنبش بی سریم و همون طور که همه با هم تصمیم می گیریم ، مسئولیت ها رو هم، همه با هم می پذیریم. به سردبیرمون گفتم : من فردا مرخصی می خوام.
2- پیاده روی دادگاه انقلاب
یک شبنه صبح که رفتم جلوی دادگاه انقلاب اصلاً به بازداشت شدن فکر نمی کردم . برخلاف بچه هایی که مسواک هاشون رو هم آورده بودن ، من داشتم تلفنی کارهای مراسم بعد از ظهر رو مرتب می کردم. یکی از بچه های دانشگاه می گفت تجمع به درد این می خوره که آدم دوسستاش رو ببینه و خوب بچه ها همه بودن .سعی کردم عکس بگیرم اما دوربین ها رو می گرفتن . بنابراین وقتی تو پیاده رو نشسته بودیم ، یواشکی این عکس رو گرفتم :
که البته چیز خاصی توش معلوم نیست به جز اینکه ما مثل بچه آدم نشسته بودیم و کاری نمی کردیم.
اول تو خیابون ایستاده بودیم .پلاکاردهامون رو پاره کردن و گفتند سد معبر نکنین. رفتیم تو پیاده رو نشستیم. یه افسر خیلی بد اخلاق و بد دهن به اسم بهرام ابراهیم نژاد مدام می گفت اینا کتک می خوان و داد می زد: اون چماق رو بردار بیار ! یکی دیگه می پرسید چرا اینجا نشستین ؟یکی از بچه ها جواب داد :منتظر خواهرهامون هستیم
-همه تون با هم خواهرین ؟
گفتم : تعدد زوجات بوده!
چند تا از بچه ها که از ما جدا افتاده بودن اون دورو ورا می گشتن اما نمی تونستن به ما ملحق بشن . پسرها رو هم که از همون اول با کتک دک کرده بودن. پلیس های زن خیلی کم بودند . در حالیکه دادگاه انقلاب دیوار به دیوار واحد خواهران دانشکده پلیسه . این مسئله به من آرامش می داد. لابد نمی خوان دستگیرمون کنن. بچه ها از پنجره دادگاه انقلاب برامون دست تکون می دادن . قاضی دیر اومده بود و دادستان هم هنوز نیامده بود.
یک مرتبه ون و مینی بوس رو آوردن و با کتک سوارمون کردن . 18 نفر رو کردن تو یه ون. ما دستهای همدیگه رو گرفته بودیم و شروع کرده بودیم به خوندن سرود 8 مارس(ای زن ای حضور زندگی ...). من اولین نفری بودم که سوار مینی بوس شدم.در حالیکه از درد نمی تونستم روی پا وایسم خودم رو انداختم روی صندلی . ناگهان صدای فریاد ناهید جعفری من رو به خودم آورد. ناهید رو پرت کرده بودن تو مینی بوس ، دندونش خورده بود به پله و از دهنش خون می اومد. صورتش باد کرده بود. بچه ها رو هل می دادن داخل. سمیه کنارم نشست و نیلوفر پشت سرم . پروین ، نوشین ، سوسن ، شهلا و شادی و.. که دیده بودن دارن ما رو می گیرن از راه رسیدن و اون ها رو هم سوار اتوبوس کردن . شهلا می گفت این وکیلمه و شادی هم پروانه وکالتش رو نشون می داد . اما ابراهیم نژاد داد می زد: وکیلی که قانون شکنی می کنه همون بهتر که بازداشت بشه و شادی رو هل داد داخل مینی بوس. تمام این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد.
3- تور گردشگری وزرا
عقب مینی بوس پر بود از وسایل پلیس ضد شورش بود : کلاه ، سپر، باتوم و.. . تو مینی بوس دوتا پلیس زن جوون و سه چهار تا هم پلیس مرد بودند. دخترها از پلیس امنیت ملی بودند . من اون ها رو به یاد می آوردم و اونها هم حسابی تحویلم گرفتند . بچه ها هم که متوجه آشنایی قبلی ما شده بودند . ازمن می خواستند که به عنوان راهنمای تور براشون توضیح بدم .تو مینی بوس جا نبود پلیس ها سرپا ایستاده بودند و با هر ترمزی روی ما می افتادند . خودمون هم هر طوری که بود سه چهارتایی تو صندلی ها چپیده بودیم. بردنمون پلیس امنیت ملی تو عشرت آباد . حضور ق (بازجوی قبلی ام رو ) رو احساس می کردم و باید اعتراف کنم که آرزو می کردم سرو کارمون به اون نیفته . فکر می کردیم شاید می خوان همون جا آزادمون کنند . بزرگترین مشکل ما تا لحظه آزادی این بود که هیچ چیز رو به ما نمی گفتند و اگر هم احیاناً می گفتند ، دروغ می گفتند . راه افتادیم و کم کم فهمیدیم که دارن می برنمون وزرا. به بچه های از هوای خوب وزرا و صدای کلاغ ها گفتم .تمام مدت موبایل ها دستمون بود و به هر کس که به ذهنمون می رسید ،زنگ می زدیم. وقتی ماشین در حیاط وزرا پارک کرد، یکی از دوستانی که همیشه از شانس خوبش موقع دستگیری بچه ها یادشون می کنه زنگ زد . صدا نمی اومد و اون هم ول کن نبود پشت سر هم تماس می گرفت . کارت حافظه دوربینم رو درآوردم و گذاشتم توی جیبم. بالاخره پیادمون کردن و همه گوشی ها رو هم گرفتن و خاموش کردن . باورمون نمی شد که این همه آدم از ونی به اون کوچیکی پیاده می شدند. بیچاره ها پاهاشون درد می کرد و می لنگیدند.
وارد بازداشتگاهها شدیم . وقتی از پله ها پایین می رفتیم ، واقعاً احساس می کردم که دلم برای این جا تنگ شده . وای نه شیفت نگهبان های بداخلاق بود. شروع کردند به رجز خونی اما چند دقیقه بعد حسابی با هامون رفیق شدند. چند نفر چند نفر وسایلمون رو تحویل گرفتند ، گشتنمون و بردنمون تو سلول ها . خانمی که من رو می گشت کارت حافظه دوربین رو پیدا کرد و گفت این چیه ؟ گفتم مال دوربینمه . پسم داد. باورم نمی شد. لابد فکر می کرد باطریی چیزیه . دوتا دوتا بردنمون بالا برای بازجویی . تو اتاق کوچک بازجویی، دو تا بازجو نشسته بودند . اما برای متهم یک صندلی بیشتر وجود نداشت که نیلوفر روش نشسته بود. بازجو برگه بازجویی رو هل داد جلوم و گفت بنویس . گفتم ایستاده نمی تونم بنویسم صندلی بیارید تا بنوبسم و از این کل کل ها . گفت : خب نمی نویسی ویه برگه در آورد و نوشت که من از جواب دادن خودداری کردم و گفت برو . گفتم نمی رم چون شما دورغ نوشتین . بالاخره چهار زانو نشستم زمین و نوشتم .
وقتی به سلول هامون برگشتیم ،نیم ساعتی بیشتر معطل نشدیم . غذا رو آوردند ، توی راهرو پتو انداختیم و با هر وضعی بود توی لیوان و بشقاب های سه نفره قیمه رو خوردیم . فرستادنمون تو سلول ها. جا نبود پاهامون رو هم دراز کنیم. یه چرت که زدیم . ساندویج ها از راه رسید. می گفتن سرهنگ فرستاده اما ما اخبار موثق داشتیم که این ها رو خانواده هامون که جلوی درند ، فرستادند. اخبار متناقضی از زد و خورد تا مذاکره به گوش می رسید . بچه ها می گفتن همه اعتصاب غذا می کنن ، ما دوتا دوتا نهار می خوریم. یک ساعت بعد بساط چایی به راه بود و ما باز تو راهرو پلاس .وزرا رو گذاشتیم رو سرمون . برای 8 مارس جلسه رسمی گذاشته بودیم . رو هم ولو شده بودیم و درد دل می کردیم. با موبایلی که بچه ها آورده بودن یواشکی حرف می زدیم .با نگهبان ها درباره کمپین صحبت می کردیم. واقعاً اومده بودیم تور وزرا.
4- با کاروان اوین
برگشتیم به سلول ها .چند ساعت بعد که در دوباره باز شد، گفتن دارن آزادمون می کنن. وسایل رو تحویل گرفتیم و هر جوری بود دوطبقه سوار دو تا ون شدیم. وقتی در وزرا باز شد و ماشین ها خارج شدند، فریاد شادی خانواده هامون بلند شد. چند تا بنز اسکورتمون می کردن . چه قدر مهم شده بودیم. با هر بار دور زدن ون ، سعی می کردیم بفهمد که ما را به کدام دادسرا می برند . یعنی دادسرای جدید التاسیسی هست که ما از وجود آن بی خبریم ؟ هیچ شکی باقی نمانده بود .این کاروان به سوی اوین می رفت . دیگر ملاحظه هیچ چیزی رو نمی کردیم. بلند بلند سرود می خواندیم و پشت چراغ قرمز به مردم متعجب خیابان و به اسکورت های پلیس زل می زدیم.
ون جلوی 209 ترمز کرد. در سفید بزرگ و آهنی 209 باز شد و دعوای چشم بند ها هم شروع شد. در راهروی دراز ورودی 209 به ردیف ایستاده بودیم و از آنجایی که رو به دیوار نمی ایستادیم ، اجازه پیدا کردیم که روی زمین و پشت به دیوار بنشینیم.209 را هم در حضور حداد روی سرمان گذاشتیم . یکی می گفت دستشویی دارم و یکی دیگر هم گرسنه بود. نان و پنیر 209 را خوردیم . عکس هم گرفتیم . البته عکاس ناشی بود و بعداً مجبور شد بعضی از عکس ها را دوباره بگیرد. از پله ها بالا رفتیم و روانه سلول ها شدیم . سرم سنگین بود و گیج می رفت . نمی توانستم با چشم بند راه بروم. مرا در سلول پروین ،سارا و زارا گشتند و بعد به سلول کناری که نوشین ، مریم میرزا و جلوه در آن نشسته بودند، بردند.شماره روی سلول رو خواندم : 22 . در سلول سمت راستی هم که اولین سلول راهروی دوم بود،شادی ، محبوبه عباسقلی زاده وسوسن و نسرین بودند.
5- بازجو کارشناس نیست، بازجویی شب مجاز نیست
چند دقیقه بعد مرا به بازجویی بردند. از سلول ما تا اتاق بازجو چند قدم راه بیشتر نبود. زن مسن بازجو گفت: رو به دیوار بشین . گفتم طبق قانون حقوق شهروندی نشاندن متهم رو به دیوار غیر قانونیه . فوراً گفت خیلی خب پس رو به دیوار نمی نشینی . پاشو بیا و مرا به پاسیو راهرو سوم برد . درست مثل همان پاسیویی بود که ما روزهای بعد لباس هایمان را در آن پهن کردیم و به مثلاً هواخوری رفتیم. البته دو تا صندلی دسته دار هم در آن گذاشته بودند. نیلوفر را دیدم که روی صندلی نشسته بود . بازجوی مسن مرا به بازجوی جوان تحویل داد و در حالی که نیلوفر را تحویل می گرفت، گفت این تا صبح همین جا می مونه . پاسیو خیلی سرد بود.
سفر رشت خوش گذشت ؟
آره جاتون خالی رفته بودم پیش خواهرم .
فکر می کرد خیلی هنر می کنه خوب گزارش سفر رشت رو که خودم تو سایت نوشته بودم.یک برگه تک نویسی گذاشت جلوم و گفت مشخصاتت را بنویس به محض اینکه اسمم را نوشتم چشمم به تیتر برگه افتاد . اینکه برگه تک نویسیه.
حرفه ای هستیا. قبلاً اوین بودی یا بهت گفتن ؟
احتیاج به هوش فوق العاده ای نداره که. بالاش نوشته تک نویسی و اینکه من فلانی هرچی در مورد فلان کس می دونم می نوسیم .
حالا مگه چه اشکالی داره نمی خوای تک نویسی بنویسی؟
نه چرا باید بنویسم
از بین اینایی که این جان کیا رو می شناسی؟
همه رو
مثلاً در مورد همین نیلوفر گلکار نمی خوای بنویسی؟
من تنها چیزی که در مورد نیلوفر می تونم بنویسم اینه که دانشجوی دانشکده مدیریت دانشگاه تهرانه
گفت : خیلی خوب و برگه رو با برگه بازجویی عوض کرد. بازجویی درباره تجمع هایی بود که توش شرکت داشتم ، بیانیه هایی که امضاشون کرده بودم و تشکل هایی که توشون عضویت دارم یا باهاشون همکاری دارم . هم سئوال و هم جواب رو هر دو خودم باید می نوشتم . سئوال با قرمز ، جواب با آبی . سئوال :کدوم بیاینه ها رو امضا کردی ؟
جواب :بیانیه خاصی رو امضا نکردم.
سئوال:پس چرا امضات پای بیانیه تجمع جلوی دادگاه انقلاب هست ؟
گفتم : نمی دونستم بچه ها اسمم رو نوشتن
گفت :خب بنویس که بدون اطلاع من امضام رو گذاشتن
نوشتم : بدون اطلاع من امضایم را گذاشته اند . از دوستانم متشکرم چون اگر ازخودم سئوال می کردند ، حتماً خودم امضا می کردم.
بازجوم که دید من از سرما می لرزم از در محبت در اومد و گفت: سردته هان و رفت و یک هویج ببخشید یک پتو آورد.
بعد از مدتی گفتم :شما هنوز به من تفهیم اتهام نکردین
تفهیم اتهام نشدی
نه
خب اتهامت شرکت در تجمع غیر قانونیه
شما باید کتباً مورد اتهامی رو با مصداقش به من ابلاغ کنین
این بحث آنقدر ادامه پیدا کرد تا بازجوم رفت بزرگترش رو آورد. مرد میان سالی که جلوم ایستاد و با یادآوری تعلیقم از دانشگاه کلی نصیحتم کرد اما دست آخر گفت : خب راست می گه دیگه باید تفهیم اتهام بشه.
او رفت و بازجویی ادامه پیدا کرد.
سئوال : در تجمع های 22 خرداد 84 و 85 شرکت داشتی ؟
جواب : در تجمع 22 خرداد 85 شرکت داشتم اما متاسفانه در تجمع خرداد 84 به علت بیماری شرکت نکردم
در انتهای بازجویی بازجو که دیگر کاملاً عصبانی بود . گفت چرا همکاری نمی کنی
من که علی رغم اینکه به من تفهیم اتهام نکردین به تمام سئوالاتتون جواب دادم.
آره ولی خودت رو به نفهمی می زنی . من مطمئنم که تو منظور من رو متوجه می شی و از قصد این طوری جواب می دی
دعوا بالا گرفت.بازجوم شروع کرد به منت گذاشتن که تا این وقت شب وایساده اینجا که کار من راه بیفته !
شما وایسادین اینجا که اضافه کاری بگیرین . تازه من خیلی خوشحال می شدم اگه می تونستم ساعت یک و نیم نصفه شب بخوابم . اصلاً باز جویی، شب غیر قانونیه.
شما جوری حرف می زنین انگار ما با هم دشمنیم .
خب شما ما رو دستگیر کردین نصف شب تو این هوای سرد من رو با چشم بند نشوندین رو به دیوار دارین ازم بازجویی می کنین. اصلاً چرا من باید چشم بند بزنم طبق قانون حقوق شهروندی چشم بند غیر قانونیه .
چون شغل ما امنیتیه ما باید فکر امنیت جانی خودمون هم باشیم .
چیه مثلاً ما می یام شما رو ترور می کنیم ؟
دوستای شما قبلاً کارهایی کردن که باعث شده ما مجبور بشیم
بالاخره دعوامون رو تموم کردیم. بازجوم برام ابراز تاسف کرد .
بردنم بهداری برای پرسیدن سوابق بیماری و بعد که من به سلولم برگشتم، از بچه ها پرسیدم : این بیانیه چی بوده؟
6-ایمیل بزن !
سلول خیلی با حالی داشتیم . آسیه امینی هم پیش ما بود که البته جایش را عوض کردن و ژیلا بنی یعقوب و بعد مینو مرتاضی و رضوان مقدم را پیشمان آوردند. تمام مدت شعر می خواندیم و شعار می ساختیم مثلاً شعار بازجو کارشناس نیست رو از لج نگهبان هایی ساختم که مدام به بچه ها می گفتن کارشناستون باید اجازه بده و وقتی بچه ها پرسیده بودند که این ها کارشناس چین ؟ گفته بودن خب کارشناس بازجویی. آنقدر برای برقراری ارتباط با مشت به دیوار سلول های کناری کوبیده بودیم که دستمان درد گرفته بود . مدام صدای در زدن بچه ها بلند بود. یکی می خواست دستشویی برود . یکی حمام . یکی تلفن می خواست و دیگری می گفت چرا با گذشت بیش از 24 ساعت هنوز به ما تفهیم اتهام نشده. نگهبانان از ته راهرو داد می زدند : در نزن و ما می گفتیم : راست می گه ایمیل بزن. SMS بزن . منdelivery ندارم SMS ام رسید؟
بازجو یی که از دست بچه ها کلافه شده بود ، گفته بود: خودم اصل 27 قانون اساسی رو بلدم! یه چیز دیگه بگو.
دوشنبه شب باز هم بازجویی داشتم این بار بازجو مرد بود و پشت سرم نایستاده بود . بلکه سمت چپم نشسته بود. کم کم – البته با کسب اجازه و به شرط اینکه چشم بند را خیلی بالا نبرم -صندلی ام را سمتش چرخاندم و روبرویش نشستم . گفت که به نظر بازجویی قبلی من همکاری نمی کنم . البته خودش هم این نظر را تایید می کرد. تازه سابقه بازداشتم را درآورده بودند. البته خیلی زحمت کشیده بودند ، چون سابقه بعضی بچه ها در خود اوین را هم پیدا نکرده بودند. اختلاف افکنی ، نصیحت ،تهدیدو.. خوشبختانه زود برگشتم سلول .
حالم بد بود .سرگیجه داشتم . به جای دکتر بردنم تفهیم اتهام . گفتم حالم بده و بالاخره رفتم بهداری .دستیار دکتر فشارم را گرفت و گفت که خودم را لوس می کنم . دعوا راه انداختم . رئیس بند گفت : حالت خوبه و مسئولیتش هم با دکتره . گفتم : «مسئولیت همه کس هایی که اینجا مردن هم با دکتر بود دیگه!» ای سوختن .و بعد تفهیم اتهام پیش نماینده دادگاه انقلاب در اوین و کل کل . می گفتن من به کس خاصی اشاره کردم و بهشون توهین کردم. وثیقه 50 میلیونی برامون صادر کرده بودند.ما هم گفتیم که از این پول ها نداریم .
زندانی های سلول عقبی مان القاعده ای بودند. ما اول فکر می کردیم کرد سنی اند که روزی پنج بار اذان می گویند و ما را از خواب بیدار می کنند و فارسی هم بلد نیستند. اما مینو مرتاضی به ما گفت که اینها عربی حرف می زنند نه کردی! برای بیچاره ها روضه گذاشته بودند. اما روضه فارسی بود!
سه شنبه فکر کردیم باید کاری بکنیم و به این بازداشت غیرقانونی اعتراض کنیم . مطمئن بودیم بیرون کولاک می کنند . ما هم باید اعتصاب غذا کنیم . اما باید این مسئله را به نحوی به گوش خانواده هایمان می رساندیم. پس شروع کردیم به شعار دادن و در خواست تلفن . طرف های ظهر همه توانستند تلفن بزنند و علی رغم تمام برنامه هایی که برای گفتن قضیه پشت تلفن چیده بودیم ، همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و ما اعتصاب غذا را شروع کردیم. بعضی از بچه ها رو برده بودن و دیگه به بند برنگردونده بودند. ما باور نمی کردیم که آزاد شده باشند . البته هیچ توضیحی هم به ما نمی دادند.
7-از سوئیت های زندان تا آزادی
غروب بیشترمون رو بردنمون یه بند دیگه جایی که ظاهراً سلول های انفرادی بند عمومی بود. چند تا از بچه ها را هم به بند عمومی برده بودن و چند تایی رو هم در 209 نگه داشته بودند. نگهبان ها سر از پا نمی شناختند . بیچاره ها می گفتند نذر کردن ما زودتر بریم. سوئیت هایی که آقای شاهرودی بهشون افتخار می کردند رو هم دیدیم و تمام مدت از سرما لرزیدیم. همون شب دم راهروی بند قرار کفالتمون رو دادند ، امضا کردیم. با دو تا ms ای و یه نفر که از سر درد تشنج کرده بود، مونده بودیم بدون دکتر و مامورها هم هیچ توجهی به داد و فریاد هامون نمی کردن. تا ظهر چهارشنبه، یعنی 24 ساعت بعد از شروع اعتصاب غذا اصلاً به روی خودشون نیاوردند که ما اعتصاب کردیم. بعد از ظهر در سلول باز شد و به من گفتند که با وسایلم بیام بیرون. فکر کردم می خوان ببرنم جای دیگه .تازه بحثم با الناز گل انداخته بود. ولی می خواستند آزادمان کنند . کاغذ بازی و انگشت نگاری و از این جور حرف ها . فکر می کردیم چه جوری باید بریم خونه . اما همه پشت در اوین صف کشیده بودند و منتظر بودند تا ما رو با خودشون به مراسم تندیس ببرند. تمام شده بود. ما دیگر آزاد شده بودیم.
ما اسطوره اوین را شکسته بودیم . اسطوره بعضی برادران نه چندان گمنام . هزینه برخورد با فعالین زن بالاست . چون ما فکر نمی کنیم بابا احضار که چیزی نیست مرد باید زندان رفته باشه .بازداشت زیر یک هفته که اصلاً حساب نیست .خوب تو تجمعه قراره آدم کتک بخوره دیگه . از جمهوری اسلامی که آدم به خودش شکایت نمی بره .آخه آدم عاقل که نمی ره جلوی دادگاه انقلاب تجمع بکنه و...
اشتراک در:
پستها (Atom)