۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه

هذیان

شبی نیست که کابوس نبینم . از خوابیدن می ترسم . حسرت چند ساعت خواب آرام به دلم مانده . حتی نمی توانم یک مطلب را تا انتها بنویسم . پراکنده می نویسم و پاره می کنم. حوصله خودم را هم ندارم ، چعه برسد به رفقا.
ناهید می گفت زندگی در بند عمومی جریان دارد . بدی اش هم همین است . در 209 همه چیز با کلیشه هایی که از زندان در سر داری مطابقت دارد . یک طرف تویی و دوستانت و طرف دیگر هم بازجو و زندانبان . موقعیت ها مشخص است و عکس العمل درست هم. اما در بند عمومی اسیر زندانیانی . مثل این می ماند که به محله قاچاق فروش های کرمانشاه یا اهواز تبعید شده باشی. زندانبان ها مثل پلیس هایی که برای حفظ آرامش محله کاری به کار پدر خوانده ها ندارند ، از " حبس سنگین ها " حساب می برند.
همیشه فکر می کردم می توانم دوستشان داشته باشم . زندانی ها را می گویم . چرا ؟‌ به خاطر اینکه از حق انسانی شان دفاع کرده می کنیم . خب چه ربطی دارد ؟ احترام گذاشتن به حق حیات انسان ها یک چیز است و کنار آمدن با فرهنگ و شخصیت آدم ها یک چیز دیگر . دوستی می گفت : با اسطوره ها ی ذهنت مطابقت نداشتند ،‌نه ؟ واقعاً اسطوره ای در ذهنم نبود . کار خاصی هم برای هیچ کدامشان نکرده بودم. مثل همه فقط چند تا تجمع و امضا این ور و اون ور.
فکر می کردم باید مثل همه آدم ها پر از عیب و ایراد باشند و البته کمی هم مهربان . داشتم می گفتم که بدی عمومی همین است که زندگی در آن جریان دارد . این فراموش کردنش را سخت تر می کند. آدم ها و موقعیت ها هر روز هزار بار تکرار می شوند. بدتر از همه اینکه بند عمومی عجیب شبیه کوی دانشگاه بود. مخصوصاً حمام و دستشویی اش. جایی که دو سال در آن زندگی کرده بودم. هر چند دیگر ممنوع الورودم کرده اند . تازه معنای نهاد بازداشتگاهی را فهمیده ام. این شباهت وقتی پر رنگ تر شد که آرم دانشگاه تهران را روی مینی بوسی که متهمین منکراتی را به اداره ارشاد می برد ، دیدم. یعنی بعد از ظهر بچه های ما سوارش می شوند ؟ بی خود نیست که راننده ها به دخترها سیم کارت پیشنهاد می دادند . حالم از آرم دانشگاهمان بهم می خورد.
برایم خیلی سخت بود که مجبور باشم زور بشنوم . چیزی که همه عمر زیربارش نرفته بودم . بازجو و زندانبان را حداقل حق داری عصبانی کنی . کسی ملامتت نمی کند که چرا از آنها کتک خوردی . در 209 سالم ماندنت مهم است . حتی می توانی مسواک هم داشته باشی . اما اینجا فراموش می کنند که زنده ای مثل قبرستان می ماند ، سنگ قبر را می گذارند روی سینه ات و می روند. اگر کسی را داشتی برایت گل می آورد . اگر نه ، خوب مرده مرده است دیگر . حتی اگر زنده به گور شده باشد .
ببین آقای سبحانی چقدر تجربه زنانه بدست آوردم . آنها دیگر از شلاقتان نمی ترسند . وقتی حکم می دهید: شلاق آزاد ، جشن می گیرند. کیا ؟ خوب معلومه ، دختر فراری ها ، دیگه .
هنرمندان ، قضات ، دانشجو ها و فیلم برداران محترم ، همگی به گالری اوین خوش آمدید . می بینید ، ما آنقدر زنده ایم که حتی می توانیم رگمان را هم بزنیم. دیگر چه اهمیتی دارد که در غذایمان فیلتر سیگار پیدا می کنیم ؟
حتماً فکر می کنید بهتر بود این یکی را هم پاره می کردم ، نه ؟