۱۳۸۵ آبان ۱۳, شنبه

بوفه



چند روز پیش رفته بودم دانشکده . احساس آدمی رو داشتم که فارغ التحصیل شده نه کسی که محروم از تحصیل شده .احساس کردم که
دلم برای دانشکده تنگ می شه ودر عین حال خوشحال بودم که ازشر دانشکده خلاص شدم. همیشه تو دانشگاه دلایل زیادی برای این جورخوشحالی ها وجود دارد مثلاً انتخاب مدیرگروه جدید جامعه شناسی ( دکتر کچوئیان)توسط اساتید فهیم! گروه و البته مهممتر از اون بوفه تاریک و خفه ای که برای دخترها درست کردند تا شاید برای همیشه دعوای بوفه مختلط و جدا رو تموم کنند . دور بوفه پسرها پارتیشن کشیدند و جای فروش مواد غذایی رو عوض کردند و به جاش با پارتیشن برای دخترها بوفه درست کردند. بدون پنجره و بنابراین بدون نور وهوا . دخترهایی که تو بوفه پسرها می شستند دوباره همون جا نشسته بودند و دخترهای اکثراً چادری که تو بوفه دخترها می شستند هم تو همون دخمه که توصیفش رو کردم. بدتر از اون راهرویی بود که بین این دو تا درست شده بود. مثل راهروی زندان باریک بود. یاد همه تلاش هایی افتادم که برای مختلط کردن بوفه انجام شده بود: امضاهایی که جمع شده بود،تریبون آزاد شورای صنفی ، فشارهای بسیج و حراست دانشگاه ،بحثی که با دبیربسیجی شوراصنفی کردم و گفت اصلاً اگر بخواین دستشویی ها رو هم مختلط می کنیم گفتم چه خوب گفت بعداً خودتون میاین می گین سختمونه گفتم نه به شرط اینکه نگید چرا تو دستشویی آرایش می کنید !، پیشنهاد احمقانه یکی از پسرهای پزشکی که بوفه مختلط باشه اما یه نگهبان بذارین تا اگر کسی مزاحم دخترها شد بهش شکایت کنند.چقدر با آرامش باهاش بحث کردم دوستام فکر کردن داریم با هم گپ می زنیم . اون روزا اعصابم خیلی آروم تر ازالآن بود.وقتی رئیس جدید دانشکده گفت مگه اینجا حرمسراست فرداش بچه ها هر دو تا بوفه رو مختلط کردند. جوری به بوفه نگاه می کردم که انگار به آزادی های از دست رفته اصلاحات نگاه می کنم . واقعاً هم برامون همون قدر ارزش داشت.

هیچ نظری موجود نیست: