دوشنبه گفتم من دير برمي گردم . بابا گفت مگه كلاست ساعت چند تموم مي شه ؟ گفتم مي خوام برم سخنراني . داشتم پشت در آپارتمان بند كفشم رو مي بستم كه بابا در را باز كرد و گفت : چيه بازم دانشگاه شلوغ شده ؟ و با لحني ملتمسانه ادامه داد : بابا جون تو رو خدا مواظب خودت باش . خب بابا ست ديگه با دلهره هاي مادرانه برخاسته از تجربه هايي مادرانه. سوار مترو مي شم و امضا جمع مي كنم . با زناني كه مي گويند تا امروز كه با قوانين مشكلي نداشته اند ، درباره مشكلاتي كه ممكن است براي خود آنها يا خانوده شان پيش آيد صحبت مي كنم .با كساني كه قوانين را اسلامي مي دانند ،درباره تغيير احكام اسلامي با توجه به شرايط زمان ، فتواي بعضي علما،تجربه تاريخي جنبش زنان در ايران و كشورهاي اسلامي و دستاوردهاشون صحبت مي كنم. با افرادي كه آيه ياس مي خوانند از اميد حرف مي زنم وبه افرادي كه مي ترسند اطمينان مي دهم كه سراغ ما مي آيند نه آنها، به افرادي كه ايراد حقوقي مي گيرند توضيح مي دهم كه بيانيه ما از لحاظ حقوقي دقيق است ، با زناني كه معتقدند زنان همين الان هم سرمرد ها سوارند بحث هاي آماري مي كنم، حتي مجبور مي شوم براي خانمي توضيح دهم كه وضع ما از زنان اروپايي بدتر است و البته قانع هم نمي شود! براي افرادي كه حوصله ندارند ،عينك همراهشون نيست و اونهايي كه سواد ندارند هم طرح را توضيح مي دهم و هم خودم اسم و مشخصاتشان رو مي نويسم ولي براي خانم هاي بي سوادي « با امضاي ضربدري » مجبور نيستم درباره اسلام و تاريخ و اميد و امنيت و.. صحبت كنم به محض اينكه مي شنوند كه ما مخالف اين هستيم كه شوهرشان
بتواند چند تا زن داشته باشد و هر وقت كه خواست طلاقشان بدهد ابراز تمايل مي كنند كه اسم شان را بنويسم.حتي صبر نمي كنند كه توضيحاتم تمام شود . آنها نمي خواهند كه اسم تك تك سازمان هاي غيردولتي ما و افرادي را كه به قول بعضي از خانم ها «رئيس» ماهستند را بدانند . البته آدرس سايت ما را هم نمي خواهند تا درباره طرح بيشتر بدانند ، آدرس سازمان هاي غير دولتي را نمي خواهند تا عضو شوند وشماره تلفن شان را هم نمي دهند تا در كارگاه شركت كنند و امضا جمع كنند . با ما همكاري نمي كنند اما حداقل مي شنوند بهانه گيري نمي كنند و هر دست ياري را كه به سويشان دراز مي شود مي فشارند چون همان زناني هستند كه حرف هاي ما را با گوشت و پوستشان لمس مي كنند. بعد از سخنراني نيره توكلي و ناهيد مطيع درباره جنبش زنان ، با بچه درباره كمپين ، جنبش دانشجويي ، اتفاقات تلخ بسيار و شادي هاي كوچك حرف مي زنيم بعد دوباره در مترو امضا جمع مي كنم و همان حرف هاي قبلي . ذهنم بين كميت و كيفيت امضا ها تاب مي خورد،دلم مي خواهد ساعت ها به درد دل تك تك كساني كه كمك مي خواهند گوش كنم يا حداقل به كسي يا جايي معرفي شان كنم و به اين فكر مي كنم كه اينقدر پول نداريم كه بخواهيم به هر كس يك دفترچه آموزشي بدهيم ، كه دفترچه بيانيه نيست كه هر كس بتواند با پول مختصري كه از جيب خودش مي گذارد، چاپش كند ، كه واقعاً با همين تعداد نيرو چند سال طول مي كشد كه يك ميليون امضا جمع كنيم و سعي مي كنم امضا كننده ها را ترغيب كنم كه امضا جمع كنند و توضيح مي دهم كه مي توانند از زمان هاي مرده شان براي اين كار استفاده كنند . تا صبح مرتب از خواب بيدار مي شوم و در خواب و بيداري به چيزهايي فكر مي كنم كه بچه ها تعريف كرده بودند. قلبم درد مي كند و اين قرص ها هم اثر نمي كنند.
ديروز كه كلاس زبان نرفتم امروز بايد حسابي درس بخوانم و براي كلاس چهارشنبه آماده شوم با اين فكر سوار مترو مي شوم و امضا جمع مي كنم وقتي در كتابخانه دانشگاه شروع به خواندن مي كنم نمي توانم در برابر وسوسه امضا جمع كردن مقاومت كنم تا غروب درسلف و بوفه وحياط به همين منوال مي گذرد و بازهم صحبت هاي هميشگي با بچه ها و قرارهايي كه بد قول ها نمي آيند و كارهايي كه مجبور مي شويم دو- سه نفري بين خودمان تقسيم كنيم و باز هم مترو و امضا و حرف هاي تكراري . اينقدر خسته ام كه تصميم مي گيرم فردا را به خودم مرخصي استعلاجي –استحقاقي بدهم تا هم كمي بخوابم و هم درس بخوانم .اما خواهرم از شهرستان زنگ زد فردا بايد برايش ويزا بگيرم .
صبح روي صندلي مترو چرت مي زنم . سفارتخانه تا بعدازظهر معطل مان مي كند . از دوستان خواهرم امضا مي گيرم . دلم مي خواهد از مردمي كه براي ويزا جمع شده اند و حتي كارمندهاي ايراني سفارت امضا بگيرم ولي سفارت آلمان روبروي بانك مركزي است و مدام نيروهاي انتظامي باطوم بدست از پياده رو رد مي شوند. ياد قرار كفالت بچه هاي مركز مي افتم كه هفته قبل تشديد شد و شماره تلفن پيگيري كه در كارگاه براي مواقع ضروري به ما داده بودند . وقتي ميني بوس نيروي انتظامي رو مي بينم كه در حال بردن چند تا مرد دستگير شده است احساس مي كنم كه نبايد به خاطر چندتا امضا جاي به اين حساسي اين ريسك را بكنم و كمپين را به دردسر بيندازم . با دوستان خواهرم سوار مترو مي شويم و باز هم امضا جمع مي كنم . نمي توانم در برابر وسوسه جمع كردن امضا مقاومت كنم .
۱۳۸۵ آذر ۹, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
سلام زينب جون .فاطمه دهدشتي هستم .وبلاگتو خوندم خيلي باحال والبته پر از كمپين بود . اسم وبلاگ منم تهوعه. نسيم بهش لينك داده .خواستي بخون البته به اندازه ي مال تو فمنيستي نيست !
سلام زينب جون .فاطمه دهدشتي هستم .وبلاگتو خوندم خيلي باحال والبته پر از كمپين بود . اسم وبلاگ منم تهوعه. نسيم بهش لينك داده .خواستي بخون البته به اندازه ي مال تو فمنيستي نيست !
ارسال یک نظر